NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف
دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره. یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند، فقط خاک.
بفهمد، جان داشته باشد. یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کند. بقیه خاکها فرق میکند. من آن خاکی هستم که توی دستهای خدا ورزیده شدهام و خدا از نفسش در آن دمیده. من آن خاک قیمتیام. حالا میفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودی شان شد. چشمی و عزیز دُردانه خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نکند، اگر همین طور خاک باقی بماند، اگر آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد، سرش را بیندازد پایین و بگوید: یا لَیتَنی کُنت تُراباً. بگوید: ای کاش خاک بودم... باشد، چه برسد به آدم! یعنی این که... [ چهارشنبه 89/9/17 ] [ 9:56 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|